تا روز آخر
می خواست با عشق همسفر باشد؛ می خواست با کاروان اهل دل و نه اهل تزویر، همراه باشد. می خواست در سفر، صفا کند؛ نمی دانست چه حالی به او دست داده ولی حال معنوی خوشی به او دست داده بود . . .
کاروان را دید. آیا همان است که او می خواهد؟!
نگاهش که به قافله سالار افتاد، دیگر نفهمید چه شد؛ فقط دیگر نمی خواست از این قافله جدا شود؛ حتی اگر بدنش را قطعه قطعه کنند . . .
نمی دانم شاید مسیر لقاءالله بر او نمایان شده بود. شاید غوطه ور شدن در خون خود و در راه حضرت حق را ، تطهیر روحش دانسته بود . . .
هر چه بود پرکشیدنش به آسمان، زیبا بود. پروازی ملکوتی؛ رها شدن و . . .
و این قافله بود که او را به اوج رساند؛ قافله ای به نام شهادت